احمد شاه مسعود در 11 سنبله سال 1332 هـ.ش که مصادف می شود به 2 سپتامبر (1953) در دهكده جنگلك ولایت پنجشير ديده به جهان گشود، پدرش دوست محمد افسر نظامي بود و جدش يحي خان از بزرگان قوم دره پنجشير محسوب مي شد، كه در حكومت پادشاه آزاديخواه افغانستان شاه امان الله سمت خزانه داري نقدي را به عهده داشت، همين موقعيت به يحي خان امكان داد، تا پسرش دوست محمد "پدر مسعود" را به تعليمات افسري شامل کند، در آن زمان شموليت در موسسات تعليمي عالي و افسري به كساني ميسر بود، كه راه به رده هاي بالاي سلطنت داشتند و يحي خان از چنين موقعيتي برخوردار بود. مادر مسعود دختر ميرزا محمد هاشم خان نيز از يك خانواده صاحب نام و تحصيلكرده و از رخه پنجشير بود. از نظر اقتصادي مسعود از طرف پدر و مادر به يك خانواده متوسط تعلق داشت. دوست محمد" پدر مسعود" سه بار ازدواج كرد. دو ازدواج اخير به ترتيب پس از فوت همسر اول و دوم صورت گرفت. حاصل سه ازدواج يازده فرزند بود، شش پسر و پنج دختر. از ازدواج اول دو فرزند، يكي پسر و ديگري دختر. از ازدواج دوم هفت فرزند، چهار پسر و سه دختر. از ازدواج سوم دو فرزند، يكي پسر و ديگري دختر. دوست محمد خان پدر مسعود از ازدواج اول يک دختر داشت و يک پسر. پسرش دين محمد که افسر بود هنگام مهاجرت در پاکستان در سال 1366 (1988) ترور شد. از ازدواج سومش يک دختر و يک پسردارد. نام پسرش شعيب مي باشد. از ازدواج دوم هفت فرزند دارد که احمد شاه مسعود فرزند سوم از خانم دوم است. قبل از مسعود يك خواهر و برادر بزرگش يحي قرار دارند. و بعد از او دو برادرش احمد ضياء و احمد ولي قرار دارند. چون پدر احمد شاه مسعود بنا بر وظيفه در ولايات مختلف كار مي كرد، ساير برادران مسعود در ولايات ديگر تولد شده اند. مثلاً يحي برادر بزرگش در بغلان، احمد ضيا در غزني و احمد ولي در كابل. اما مسعود در پنجشير متولد گرديد. شايد خداوند چنين اراده كرده بود، تا احمد شاه مسعود از همان آغاز يعني تولد با كوه آشنا شود، چنان كه اولين بار در طبيعت چشم او به كوه افتاد. اولين خانه آنها در كابل در دامنه كوه بود (ده افغانان)، و اولين بار مبارزه را از كوه آغاز كرد (كودتاي 1974). خانهء دومي آنها نيز در دامنه كوه بود (كارته پروان)، و دور دوم مبارزه را نيز از كوه آغاز كرد (1979) پنجشير)، و هرگاه باسختي ها روبرو گرديد، به كوه بازگشت. كوه در تعبيري ديگر به معني سرسختي، استواري و سربلندي و يا بي هيچ گونه تعبيري همان كوه در زندگي مسعود نقش مهمي را بازي كرد. دوست محمد پدر مسعود در دوره خدمت افسري اش در ولايات مختلف چون ننگرهار، بدخشان، بغلان، غزني، هرات و كابل وظيفه اجرا كرد. گاهي در پستهاي مربوط به وزارت داخله هم كار كرده، مانند رياست ديوان محاكم وزارت داخله و يا فرماندهي ژاندارم و پوليس در هرات. دوست محمد در دوره افسري اش تا درجه دگروالي (سرهنگي) ارتقا يافت و تا پستهاي فرماندهي لواي ژاندارم و پوليس كار كرد. دوست محمد شخصي با ديانت بود. در خواندن نماز مداومت داشت و تلاوت سحري قرآن را تا اخير دوره حياتش ادامه داد. باري در مسابقه نشان زني در پغمان مدال گرفت و گاهي در مراسم رژه نظامي جشن استقلال كشور كرچ مي انداخت. كرچ انداختن عبارت از اجراي حركاتي توسط شمشير بود در مراسم رژه نظامي كه توسط يك افسر خوش قد و قيافه در پيشاپيش صف پياده اجرا مي گرديد. مادر مسعود نيز زني مومنه و پرهيزكار و جدي بود. او به اخلاقيات فرزندانش توجه زياد داشت و مي خواست آنها داراي فضايل نيك و پسنديده باشند. يحي، که نگارنده در جولاي 2003 در کابل با او ملاقات کرد، در اين رابطه چنين مي گويد: "ما زير نظارت دقيق مادر قرار داشتيم، در دوره نوجواني چه كه حتي در دوره بلوغ كامل هم از اين كه دير به خانه بياييم از مادرمان بيم داشتيم. به ياد دارم يك بار كه من و مسعود در امتحانات ختم سال تعليمي نمرات عالي به دست آورديم و نتيجه را به پدرمان خبر داديم، تا طبق وعده براي ما مكافات بدهد. پدرم وقتي نمرات ما را ديد، گفت من از نتايج امتحانات شما بسيار بسيار خوشحالم و چنان كه وعده كرده بودم براي تان جايزه مي دهم. در اين اثنا مادرم كه آنجا بود گفت: "اما مرا اين نمرات آنقدر خوشحال نمي كند، من وقتي خوشحال مي شوم كه فرزندانم اسب سواري، نشان زني و سخنراني بياموزند." سپس روبه پدرم اضافه کرد: "چند بار گفتم هنگام رفتن به پنجشير در مسجد جامع رخه برو و به مردم سخنراني كن و پسرانت را هم با خود ببر تا بياموزند." پدر مسعود چقدر موفق شد كه سفارش همسرش را بجا كند حرفي ديگر، اما مسعود بعدها آرزوهاي مادر را با كمال برآورده ساخت، مگر عمر به مادرش كفاف نداد تا خواب هاي خود را در واقعيت ببيند. مسعود از پدر و مادر فضايل نيكو كسب كرد. در زيبايي مردانه به پدر شباهت داشت و همچنان نظاميگري و تيراندازي را نخست از پدر آموخت. در عبادت ممتد و پرهيزگاري مديون مادر بود. او مجموع اين صفات را از پدر و مادر به ارث برده بود و تا آخرين لحظه حيات خويش بر آن مداومت ورزيد.
دوره كودكي تا صنف اول
مسعود در دوره كودكي، طفلي با هوش و با نشاط است، در هر نوع بازي هاي كودكانه سهم دارد و از نظر جسمي قوي، سبك و سريع است. در چهار سالگي با برادر بزرگش يحي كه دو سال از او بزرگتر است در صنف اول مكتب بازارك پنجشير شامل مي گردد، اما هنوز صنف اول را به اتمام نرسانده كه با خانواده شان به كابل رفته در مكتب شاه دو شمشيره شامل مي گردد. به گفته خودش يحي اول نمره و او دوم بود. اين را يحي نيز تصديق مي كند. خانه شان در اين وقت در ده افغانان كابل، کنار مسجد رنگه، عقب پارك هوتل قرار داشت.
صنف دوم تا چهارم پدرش در اين هنگام به حيث قوماندان ژاندارم در هرات تبديل مي گردد و خانواده را با خود به هرات مي برد. مسعود و يحي در اينجا در مكتب موفق هرات شامل گرديده تا صنف چهارم به ادامه تحصيل مشغول شدند. در تمام اين مدت معلم و ملاي خانگي به توجه والدين به تعليم و تربيت مسعود مي پردازند. در پايان صنف چهارم پدرش دوباره به كابل تبديل گرديده و خانواده را هم با خود منتقل مي كند.
صنف پنجم تا هفتم در اين دوره است كه مسعود شامل ليسه استقلال كابل مي گردد. ليسه استقلال از جمله مكاتب عالي كشور به حساب مي آيد و مسعود با علاقه به درس هاي خويش ادامه مي دهد. او شاگرد ممتاز صنف خود است و توانسته مقام دوم را بعد از برادرش يحي براي خود حفظ كند. در مكتب استقلال معلمان مهربان اند، اما در خانه با ملايي كه نزدش درس مي خواند ميانه خوبي ندارد، زيرا ملا شخصي سختگير است و عادت به لت و كوب دارد. روزي به فكر عكسالعمل در برابر ملا افتاده برنامهي نزد خود طراحي مي كند. يحيي چنين مي گويد: "آن روز در خانه ما كسي نبود، كه ملا آمد. طبق عادت چوب در دست و پيشاني بر سر پا افتاده. معلوم بود كه بي ضرب و كتك نخواهد رفت (اين رسم تا حال باقيست)، تازه از دروس گذشته سوالي كرد، كه ناگهان مسعود به طرف در نگاه كرده به آواز بلند گفت: "بلي مي آيم." ما صدايي را نشنيديم اما باور كرديم. مسعود از ملا اجازه گرفته از اتاق خارج شد، بعد لحظهي مرا صدا كرده گفت: "بيا ترا هم كار دارند." وقتي نزد او به اتاق ديگر رفتم جز مسعود كس ديگري نبود. مسعود گفت:
"اين ملا از حد خود گذرانده." گفتم: پدرم ما را خواهد زد. گفت: "نترس، يكي دو كمربند زياد نخواهد بود." آنگاه در را باز كرده از لاي در شروع كرد به داد زدن بر ملا و اين كه او چنين و چنان است و ما ديگر نزدش درس نمي خوانيم و در را محكم زده به طبقه بالا رفتيم. لحظاتي بعد صداي باز و بسته شدن در را شنيديم و فهميديم كه ملا از خانه خارج شد. ملا به پدرمان شكايت برد. عصر بود كه پدرم عصباني و كمربند در دست به اتاق ما داخل شد. گفت: "حال شما به جايي رسيده ايد كه از اين كارها مي كنيد؟" و اولين كمربند را بر پشت مسعود نواخت. مي خواست ضربه دوم را وارد كند، كه مسعود گفت: "يك لحظه صبر كنيد. من دليل دارم." پدرم گفت: "بگو چه دليل داري؟" گفت: "در اين روزها همه به كولهاي استقلال به تماشاي فوتبال مي روند و اين ملا ما را در خانه لت و كوب مي كند." پدرم از اين منطق كودكانه به خنده افتاد و از گناه ما در گذشت (در آن زمان مجموعه ورزشي را کول مي گفتند که امکان دارد لغت لاتين باشد.)." ۱ مسعود در اين دوره حيات با نوشته های بزرگان ادب فارسي چون سعدي وحافظ آشنا مي شود و به نقاشي علاقه پيدا مي كند و در اين رشته پيشرفت هايي مي كند، چنان كه يكي از تابلوهاي وي به نمايشگاهي در ايران فرستاده مي شود، كه بر اساس همكاري هاي فرهنگي بين دو كشور در تهران برگزار گرديده بود. در آن نمايشگاه تابلوهاي دانشجويان به نمايش گذارده مي شد.
صنف هفتم و علايم نظاميگري در اين زمان پدر مسعود خانه يي در دامنه كوه كارته پروان خريداري مي كند و خانواده را به آنجا منتقل مي کند. مسعود به زودي با همسالانش آشنايي برقرار كرده، ميان آنها از احترام و نفوذ برخوردار مي گردد. چنان كه تمام بازيها و فعاليت بچه هاي كوچه را رهبري مي كند و آنها از او اطاعت مي كنند. محمد امين۲ دوست نزديك مسعود اولين روز آشنايي خود با مسعود را چنين بيان مي كند: "من به خانه کاکايم (عمويم) كه در مقابل خانه مسعود بود رفتم. در كوچه با مسعود روبرو شدم، از من با خشونت پرسيد: "در اين كوچه چه كار داري؟" سپس بدون اين كه منتظر جواب شود، كلاهم را از سرم دور انداخت و تهديد كرد. با پادرمياني چند تن ماجرا به همينجا خاتمه يافت. چند روز بعد كه باز به خانه کاکايم رفتم بار ديگر با مسعود روبرو شدم. اين بار او با چهره گشاده به طرف من آمد و گفت: "من از برخورد آن روز معذرت مي خواهم، من درباره تو پرسيدم و دانستم كه واقعاً کاکايت اينجا زندگي مي كند." بدين ترتيب دوستي ما آغاز شد." از قديم الايام در كابل رسم چنين بود كه اگر شخصي از محله خودش به محل ديگري به مقصد چشم چراني مي رفت، از طرف جوانان آن محل مورد بازپرس و حتي تنبيه قرار مي گرفت. مسعود يكبار همسايه مقابل شان را كه دخترش سر و وضع مناسبي از ديدگاه مسعود نداشت، مورد سرزنش قرار داد. بدين ترتيب هر كوچه و محل از خود جواناني براي محافظت داشت، كه در راس آنها يك جوان شجاع و جسور قرار مي داشت. امين ادامه مي دهد: "مسعود رهبري بچه هاي كوچه را به دست داشت، اما همبازي هايش را به دقت انتخاب مي كرد. فقط كساني را انتخاب مي كرد كه اخلاق خوب مي داشتند. بازي هاي ما عبارت بود از فوتبال، واليبال و تمرينات نظامي. فوتبال اكثراً در كوچه صورت مي گرفت، اما در روزهاي جمعه و تعطيل در پارك شهر نو. واليبال نيز در محل خالي خانه يي در آخر كوچه ما برگزار مي گرديد. بايد بگويم در ميدان واليبال به غير از ما، بزرگسالان هم بازي مي كردند، كه در راس آنها نجيب قرار داشت. او بعدها رئيس جمهور افغانستان شد. خانه نجيب در كوچه پايين تر و همجوار ما قرار داشت، اما مير اكبر خيبر رهبر كمونيست ها در همسايگي ما زندگي مي كرد. مشق هاي نظامي ما ابتدا از كوچه آغاز شدند و بعدها به كوه كشانده شدند. مشق هاي نظامي در كوچه بيشتر شامل جمع نظام و رژه نظامي مي شد. يكي از روزها مسعود به من دستور داد تا از كاغذ ضخيم كلاه افسري و سربازي و ساير نشان هاي نظامي را كه بر شانه و سينه نصب مي شوند بسازم و من دستور را اجرا كردم. با پوشيدن كلاه ها و نصب نشانهاي نظامي گروه ما تحت فرماندهي مسعود قيافه تماشايي پيدا كرد. هيچ آنروز را فراموش نمي كنم كه قطعه كوچك حدود بيست نفري ما ملبس با لباس نظامي در كوچه رژه مي رفت و همسايه ها از در و پنجره آن را نگاه مي كردند. چنان كه گفتم، بعد از مدتي تمرينات ما در كوه كارته پروان آغاز گرديدند. حركت به طرف كوه با سرعت صورت مي گرفت و تعليمات جدي بود. مسعود ما را به گروه هاي كوچك پنج نفري تقسيم مي كرد و به هر گروه راهنمايي مي كرد كه چه كند. تاكتيك هاي ما عبارت بود از كمين، حمله، دفاع، محاصره و غيره. بعضي روزها اين تمرينات از صبح تا عصر ادامه پيدا مي كردند و هر كس مواد خوراكي لازم را با خود مي داشت. احمد ضيا برادر مسعود هم جزء گروه ما بود. در روزهاي زمستان سرجه زني در دامنه كوه كارته پروان، آن هم به شكل رقابتي و گروه وار نيز شامل بازي هاي ما مي گرديد. از اين بازي ها كه حدود دو و نيم سال ادامه داشت و بالنسبه سخت هم بود، كسي خسته نمي شد و علت آن تاثير شخصيت گرم و صميمي مسعود بود. گروه ما بعدها گاهگاهي وارد برخوردهاي جدي با بچه هاي كوچه هاي ديگر هم مي شد. يكبار بچه هاي كوچه بالايي ما مسعود را كه به تنهايي از آنجا عبور مي كرد، مورد لت و كوب قرار دادند، جالب اين كه پسر عمويش واسع هم در جمله حمله كنندگان بود و طبعاً نمي توانست از عرف محل خارج شود. چون ما از موضوع مطلع گرديديم بچه ها را جمع كرده انتقام مسعود را از آنها گرفتيم. مسعود عادت هاي خوب داشت. اشخاص لاابالي را نمي پسنديد. من كلمات ركيك و كوچه يي را هرگز از زبان او نشنيدم، وقتي بر كسي بسيار قهر مي شد، او را غول مي ناميد. به مطالعه زياد علاقه داشت. ابتدا ناول مي خوانديم. من كتاب هاي بينوايان ويكتور هوگو، دختر يتيم و بعدها كتابهاي روانشناسي ديل كارنيگي را به ياد دارم. علاقه او به كتاب خواندن به اندازه يي بود، كه يك كتاب را به من مي داد و يكي را خودش مي خواند. بعد مي گفت هر يك برداشت هاي خود را به يكديگر نقل دهيم، بدين ترتيب مي توانيم در يك زمان دو كتاب بخوانيم. به موسيقي آرام علاقه داشت و از هنرمندان افغاني آهنگهاي ناشناس و ساربان را دوست داشت. رنگهاي روشن را دوست داشت و زيبا پسند بود."
مشكلات در مضمون رياضي در صنوف نهم تا يازدهم مسعود به تدريج و آهسته در مضمون رياضي با مشكل مواجه مي شود. در نتيجه از درجه دومي در صنف تا دوازدهمي تنزيل مي نمايد، اما تسليم نمي شود و در صدد پيدا كردن علت مي برآيد. يحي دراين باره مي گويد: "من روزي از او علت آن را پرسيدم در جواب گفت: "من فكر مي كنم علت اينست كه مضمون رياضي به زبان فرانسوي تدريس مي شود و من همه اصطلاحات آن را نمي دانم." سپس من كتاب مثلثات غفور پرواني را به او دادم و مسعود شروع كرد به درس خواندن. گاهي تا نيمه هاي شب مي خواند و كوشش مي كرد بر مشكل غلبه کند." بالآخره مسعود در اين مبارزه پيروز گرديد. اما خواست تجربه خود را به ديگران انتقال دهد و آنها را هم كمك نمايد. ابتدا كورسي در خانه باز كرد و شاگردان صنوف مختلف را كه بيشتر شامل دوره ابتديي بودند، تدريس مي كرد. چون تعداد شاگردان بيشتر مي شود خانه يي در همان محل اجاره مي كند. هدف از ايجاد كورس كمك به آنهايي است كه در موقعيت چندي پيش مسعود قرار دارند. لهذا آنهايي كه توان پرداخت پول ندارند، رايگان مي آموزند و آناني كه توان كمتر دارند، كمتر مي پردازند. حتي هنگام تعطيلات تابستاني كه مسعود با تعدادي از دوستانش غالباً به پنجشير مي رود، نيز از فرصت استفاده كرده به تدريس جوانان محل مي پردازد.
صنف يازده و دوازده در اين دوره مسعود آهسته آهسته صف خود را روشن و جدا مي كند. او در ميان دوستان و اقارب به مسلمان متدين شهرت پيدا كرده وگاهي با کمونيست هاي افغاني به بحث و مشاجره مي پردازد. تفسير و قرائت قرآن را نزد امام مسجد كارته پروان مولوي سيد يعقوب هاشمي كه در عين زمان رئيس دار الحافظ كابل نيز است به طور منظم مي خواند. در سال 1368 (1989) داکتر نجيب رئيس جمهور دولت کمونيستي افغانستان بعد از اعلان مشي مصالحه ملي همين مولوي سيد يعقوب هاشمي را به ولايت تخار نزد احمد شاه مسعود فرستاد، تا توجه او را به سياست جديد حکومت خود جلب کند. اما مسعود آن را رد کرد. جزئيات اين تلاش هاي ناکام نجيب در مجلدات بعدي خواهند آمد.
ختم مكتب و علاقه به دانشگاه نظامي با ختم دوره مكتب مسعود مي خواهد به دانشگاه نظامي شامل گردد البته اين علاقه مندي او كاملاً قابل درك است، مگر اين تصميم او با مخالفت خانواده از جمله پدر مواجه مي گردد. بر عكس او را به رفتن به بورسي در فرانسه كه از طرف مكتب به آن كانديد شده بود، تشويق مي كنند، اما مسعود به آن تن نمي دهد. بي آن كه بخواهد به انستيتوت پوليتخنيك كابل كه كانون پخش و نشر كمونيزم به حساب مي آمد، شامل مي گردد. گر چه شموليت او در انستيتوت پوليتخنيك خلاف ميل باطني او صورت مي گيرد، اما به زودي به رشته مهندسي علاقمند مي گردد چنان كه تا اخير دوره حيات استعداد خود را در آن رشته به كار مي بست.
آشنايي با صبور صالح محمد زماني۳مي گويد: در سال 1350 در زمان حكومت ظاهر شاه فلمي در پوليتخنيك كابل به نمايش گذاشته شد كه از نظر محصلين مسلمان كفري قلمداد گرديد و سبب اعتراض شديد و تظاهرات بر ضد حكومت در داخل دانشگاه گرديد. پوليس اطراف تظاهر كنندگان را محاصره كرد و كوشش كرد از انتشار تظاهرات به ساير نقاط جلوگيري نمايد. همين فلم سبب تحريك احساسات بسياري از محصلين مسلمان شد، كه هيچ نوع ارتباطي با مسلمانان سازماني نداشتند. ما، صبور و تعدادي ديگر همينطوري با انجنير حبيبالرحمن آشنا شديم. صبور خود محصل پوليتخنيك بود، اما آشنايي صبور و مسعود به گفته امين دوست مسعود، در پارك محل صورت گرفت. مسعود گاهگاه عصر روز با امين به پارك مي رفتند و در آنجا ورزش مي كردند. در همين پارك بود كه مسعود با صبور آشنا شد و صبور مسعود را بعدها يعني زماني كه مسعود دانشجوي سال اول پوليتخنيك بود، با انجنير حبيبالرحمن معرفي كرد و شرح آن به قلم خود مسعود خواهد آمد.
صنف اول پوليتخنيك مسعود در صنف دوازدهم با كلمه اخواني ها آشنا مي شود. در يادداشت هاي خود مي نويسد: "صنف دوازده بودم كه اسم اخواني ها را شنيدم". ۴ چون مسلمانان مبارز افغانستان از نظر فكري از نهضت اخوان المسلمين مصر الهام مي گرفتند، در افغانستان هم به نام اخواني ها شهرت يافتند. مسعود هنگاميكه به صنف اول دانشكده پوليتخنيك شامل مي گردد، با اخواني ها بيشتر آشنا مي گردد. خودش در اين باره مي نويسد: "بار اول در پوهنتون (دانشگاه) با اخواني ها سر خوردم. چون شوق زيادي در صنف اول به تعليم داشتم و از جانبي دقيقاً اخواني ها را شناسايي نكرده بودم و به خصوص توصيه يك برادر را كه بار بار به من مي گفت، كه در دوره تحصيل نبايد دنبال مسايل سياسي بگردم و بهتر است اول خوب مطالعه كنم، بعد موقف گيري سياسي، سبب شد تا با وجودي آن كه نمازهايم را قضا نمي كردم و سخت ضد كمونيزم بودم، دفعتاً با اخواني ها خيلي نزديك نشوم. من پيش خود چنين فكر مي كردم، ولي ساير همصنفي ها و برادران اخواني مرا اخواني مي دانستند، چه نماز مي خواندم، از اسلام دفا ع مي كردم و با اخواني ها پايين و بالا مي رفتم. در اواخر صنف اول و اوايل صنف دوم تقريباً اخواني شده بودم، ولي شوق ماستري و دكتورا گرفتن و تحصيلات عالي داشتن مرا نمي گذاشت، كه بكلي در كار هاي سياسي غرق شوم. سرطان سال پنجاه و دوم بود، كه داوود كودتا كرد و من يكباره راه خود را تغيير دادم و تصميم خود را گرفتم."
كودتاي داوود خان (1352- 1973) سال 1352 است. محمد داوود با كودتاي سفيد و كمك كمونيستهاي افغاني به قدرت مي رسد. هنوز معلوم نيست كه محمد داوود رئيس جمهور افغانستان در كدام سطح با كمونيست ها كنار آمده بود. اما بعداً معلوم شد كه نزديكي او با كمونيست ها تاكتيكي بود و هر دو در صدد نابودي يكديگر بودند. محمد داوود كه با ائتلاف موقتي با جناح چپ كشور خواست جناح راست را بكوبد، در نيمه راه متوجه شد كه جناح چپ در فكر نابودي او و نظامش هستند. قاعدتاً بايد در اين حال با جناح راست كنار آمده چپ را مي كوبيد، اما اين كار را نكرد و جان بر سر اين اشتباه گذاشت. شديدترين كانون هاي ضد داوود دانشگاه كابل و پوليتخنيك اند. مسعود تحت رهبري حبيب الرحمن كه دو صنف بالاتر از مسعود قرار دارد، وارد ميدان مبارزه گرديده است. مسعود كودتاي داوود و انگيزه خود براي مبارزه را در يادداشت هايش چنين شرح مي دهد:
"به ياددارم همه با خانواده در خانه نشسته بوديم و به راديو گوش مي داديم كه چه خبر است. راديو مسلسل موسيقي عسكري مي نواخت و تا هنوز چيزي معلوم نبود. بالآخره صداي داوود خان از امواج راديو طنين انداخت و از كودتا خبر شديم. پدرم در همان لحظه گفت، كه افغانستان خلاص شد و به كام كمونيزم و روسيه سقوط كرد. رنج و عذاب و خشم در وجودم حدي را نمي شناخت. روز دوم با اعلان کابينه توسط داوود (كه كمونيستهاي مشهور چون فيض محمد وزير داخله، حسن شرق معاون داوود، پاچاگل وزير سرحدات در آن عضويت داشتند) نزد همصنفي اخواني خود خواجه عبدالصبور رفتم. من و عبدالصبور بين خود صميمي بوديم و او با برادران بزرگ اخواني روابطي داشت. در اولين نگاه از چهره اش خواندم كه مانند من سخت غمگين است، ولي خواست تظاهر كند و به من بگويد كه تشويش نكن. بعد از صحبت ها قرار شد يك شب بعد من با انجنير حبيب الرحمن ببينم، چه من به عبدالصبور گفته بودم، كه مي توانم در قسمت جلب و جذب بعضي صاحب منصبان (افسران) كاري كنم."
آشنايي با انجنير حبيب الرحمن و طرح كودتاي اول حبيب الرحمن بخش جوانان نهضت اسلامي افغانستان را كه تعدادي از استادان دانشگاه كابل در عقب آن قرار داشتند، رهبري مي كرد. مسعود در صنف اول پوليتخنيك بود كه توسط صبور با انجنير حبيب الرحمن معرفي گرديد و اين آغاز يك تحول مهم در زندگي سياسي او بود. فكر مي كنم او يگانه شخصيت مسلمان است كه مسعود در تمام دوره حياتش تحت تاثير شخصيتش قرار داشت. مسعود هميشه از تقوي، شجاعت و خردمندي او ياد مي كرد. هرگاه از او سخن مي رفت كلمات "آن مبارك" و "آن بزرگوار" را در موردش به كار مي برد و او را استاد حبيب الرحمن خطاب مي كرد. حبيب الرحمن طرفدار مبارزهء منطقي مبتني بر درك درست از اوضاع موجود بود. اقدامات احساساتي و تند را نمي پسنديد و به عقلانيت در كارها تكيه و تاكيد بسيار داشت. مسعود جريان آشنايي خود را با حبيب الرحمن در يادداشتهايش چنين شرح مي دهد:
"شب موعود در باغ عمومي كارته پروان با حبيب الرحمن ديدن كردم. او را در تظاهرات ديده بودم و مي شناختم. كمي صحبت كرديم و به من وظيفه داد تا با صاحب منصبان ببينم و كار را از طريق صبور برايش برسانم. فوراً دست به كار شدم و اولين بار با جگرن (سرگرد) محمد غوث كه عضو خانواده ما بود و با من همفكر بود مسئله را مطرح كردم. او قبول كرد و حاضر شد با چند تن از رفقاي خود ببيند. چند روز بعد با حبيب الرحمن، جگرن محمد غوث، ظاهر خان پيلوت، ميرانجام الدين خان پيلوت۵درمنزل مان جمع شديم و صحبت و قرار و مدار صورت گرفت." مسعود از كلمه قرار و مدار كودتايي را درنظر دارد، كه به اجراي آن مدت كمي مانده بود. در همينجا مي گويد: " كارها خيلي پيش رفته بود و تقريبا بايد در همان شب و روز كودتا صورت مي گرفت." اما كودتا افشا شد و به گفته مسعود در اثر بي تجربه گي يكي از مبارزين كه به ديگرش به آواز بلند مي گويد: "شب جمعه، شب جمعه را فراموش نكني!" تصادف يكنفر از استخبارات داوود، كه در محل بوده بر اين جمله مشكوك مي شود. مبارز را دستگير مي كنند و كودتا افشا مي شود. مسعود ادامه مي دهد:
"به همين نحو كار ادامه پيدا كرد، تا روزي كه استاد حبيب الرحمن دستگير شد و من و عبدالصبور مجبور فراري شديم." حبيب الرحمن جدا از مشكلات مقابله با داوود، در داخل نهضت با درد سر جوانان تندرو كه حكمتيار در راس آنها قرار داشت، نيز مواجه بود و نمي توانست جلو احساسات گلبدين حكمتيار و سيف الدين نصرتيار را بگيرد. گويا از همان آغاز جناح تندرو در داخل نهضت در حال به وجود آمدن بود. مثلاً درسال 1351 سيدال يكتن از محصلين دانشگاه كابل كشته شد و حكمتيار متهم به قتل او گرديد. انجنير حبيب الرحمن، داكتر عمر، مولوي حبيب الرحمن و نصرتيار هم دستگير گرديدند. بعد از مدتي ديگران برائت يافتند اما حكمتيار و داكتر عمر تا كودتاي محمد داوود در سال 1352 (1973) در زندان ماندند و تنها پس از كودتاي داوود رها شدند. نگارنده به ياد دارد، که مسعود در اين باره به ما چنين حکايت کرد: "استاد حبيب الرحمن از كارهاي خشونت آميز حكمتيار و نصرتيار ناراضي بود. خوب به خاطر دارم يكبار به استاد حبيب الرحمن اطلاع دادند كه حكمتيار و نصرتيار را پوليس دستگير كرد. استاد حبيب الرحمن گفت: "چقدر خوب شد كه اين دو نفر را پوليس گرفت، تا ما چند روز با فكر آرام كار كنيم." اما داوود خان رئيس جمهور وقت به حبيب الرحمن و ديگران فرصت نداد كه با فكر آرام كار كنند. او معتقد به از بين بردن مخالفين خود بود. پوليس حكومت در جوزاي 1353 كارته پروان را محاصره كرد تا حبيب الرحمن و ساير پيروان او را دستگير كند. صالح زماني مي گويد: "بيشتر ملاقات ها در خانه ما، انجنير صبور و مسعود صورت مي گرفت. آن روز هيچكس در خانه ما و صبور كه در همسايگي ما قرار داشت، نبود. قبل از محاصره، حكمتيار و داكتر عمر به خانه ما آمدند و گفتند به انجنير حبيب الرحمن بگوييد حكومت قصد دستگيري او را دارد، متوجه باشد. موضوع را به او خبر داديم، اما مثل اين كه آن را بسيار جدي نگرفت و فرداي همان روز او را دستگير كردند." با دستگيري انجنير حبيب الرحمن مبارزين پراگنده شدند و هركس در جايي پنهان شد. خانه ميرصفي در فرزه (شمال كابل) يكي از اين پناهگاه ها بود. ۶
شهادت انجنير حبيب الرحمن چنان كه در بالا آمد دستگيري انجنير حبيب الرحمن براي نهضت تكان جدي بود. به گفته صالح زماني به دنبال حبيب الرحمن در همان سال 1353 صبور، داكتر عمر، نسيم و احمد شاه پسر ملا مولا نيز دستگير شدند.۷ احمد شاه مسعود چنين حکايت مي کرد: "استاد حبيب الرحمن را درساختمان وزارت امور داخله زير تحقيق قرار دادند. از او مي خواستند نام اعضاي نهضت را افشا كند. براي گرفتن اعتراف او را شكنجه هاي هولناك مي دادند، اما آن مبارك براي شان در اول گفته بود، كه محال است از دهانش جز نام الله چيز ديگري بشنوند. روزها او را شكنجه مي دادند و شب ها او را در هواي سرد ماه حوت كابل به بيرون مي كشيدند تا عذاب بيشتر بكشد، اما آن بزرگوار در همان حال نيز به عبادت مي پرداخت." مسعود جريان حبس و شكنجه او را بسيار با جزئيات نقل مي كرد، كه بايد جداگانه به آن پرداخت. بالآخره در زمستان سال 1353 راديو كابل خبر اعدام انجنير حبيب الرحمن را پخش كرد. مي گويند فيض محمد وزير داخله وقت اصرار بر اعدام او داشت، اما داوود به قتل او وقتي دستور داد كه حبيب الرحمن از توبه كردن در حضور داوود سرباز زد و خطاب به داوود كه عصباني شده بود، گفت: "توبه براي چه؟ توبه از گناهي كه نكرده ام؟" در حالي كه فشار روز به روز بر مسلمانان بيشتر مي گرديد، كمونيست ها، دشمن اصلي مسلمانان مبارز كه در عقب محمد داوود سنگر گرفته بودند، نفع اصلي را از اين كشمكش مي بردند.
فرار به پاكستان بعد از سپري كردن هشت ماه در پنجشير مسعود تصميم مي گيرد به پاكستان برود. بايد گفت، که بعد از افشا شدن طرح کودتاي اول، دستگيري انجينير حبيب الرحمان و زير پيگرد قرار گرفتن تعداد ديگري از مبارزان به پنجشير رفته، تقريباً در حالت خفا بسر مي برد. قبل از او تعدادي از مبارزين به پاکستان رفته بودند. استاد رباني هم در پاكستان است. روابط رئيس جمهور محمد داوود با پاكستان بر سر مسئله سرحدات بسيار سرد است و هر دو طرف از مخالفين يكديگر، به گرمي استقبال مي كنند. مسعود مخفيانه به كابل آمده در بس شهري و با تغيير قيافه با دوستش امين مقابل مي شود. از حال او و خانواده مي پرسد و از او مي خواهد در اين باره به مادرش چيزي نگويد. اما حدس مي زند كه امين نمي تواند مادرش را كه از غم او اينك به مرض سرطان مبتلا شده چيزي نگويد بناءً در نيمه هاي شب به ديدن مادر مي رود. اين آخرين ديدار مسعود با مادرش است. جان محمد، – شرح حال او با تفصيل بيشتر در زير آمده است- دوست ديگر مسعود كه قبل از او به پاكستان رفته به كابل مي آيد، تا مسعود را به آنجا رهنمايي كند. مسعود به كمك او به پاكستان مي رود.
نظریات (0)
نظریات فیس بوک